سوار آسانسور بشوی و قبل از آنکه طبقه ی مورد نظرت را انتخاب کنی درب بسته شود و نمایشگر نشان بدهد به سمت طبقه منفی سه هدایت می شوی.
برسی و درب باز شود و در سیاهی مطلق، لعنت شده ترین بوها خودش را بچپاند توی لابیرنتهای مغزت.
و بو، بوی کباب و لیمو ترش و خون باشد.
چشمهات را ببندی و بو را بکشی تا اعماق دماغ و شش و ریه ات. انگار که با دندانه های شانه ای فلزی میکشی روی جای زخم زگیلی که خانجان سفارش کرده بعد از مالیدن شیره ی انجیر کال دیگر دستمالش نکنی.
چشمهات را باز کنی و سیاهی باشد و دست بی اندازی برای یافتن درب کوفتیِ آسانسور، ولی نه دربی در کار باشد و نه اصلا باز یا بسته بودن چشمهات توفیری داشته باشد درکیفیت آن ظلمات.
نترسی و گیج بزنی و گیج بزنی و گیج بزنی تا سرت بخورد به دیواره ی بالایی تخت و قدری کور سوی نور از لای پنجره بفهماندت که خواب بوده ای و بیدار شده ای.
بیدار بشوی و جا در جا یادت بیاید که پدرت را در زیرین ترین طبقه از گوری سه طبقه به خاک سپرده ای.
و باز نفس بکشی تا زنده شود آن بوی سگ مصب کباب و لیمو ترش و خون ...