برای، تنهایان و تنهاییی ها، برای گلوله ها و قرصها
قرار بود ما باشیم. همه با هم باشیم. که نه زن و نه مرد باشیم. رفیق باشیم. نه در بار و در کافه، نه در ناگریزی استمنا قاری خوش نوای زندگی اشتراکی. نه!
گونه هامان سرخ ، پیشتر از سرخی پرچمهامان، حالا گونه هامان سرخ است بیشتر از شرم تنهاییمان. و اتفاق اینبار، بازتکراری تراژیک بدینسان:
در زندگی یک کمونیست زخمهائی هست که روح را آرام و آهسته در انزوا می تراشد و می خورد
آری: درست می شنوید: "زندگی یک کمونیست "
او که می خواست زخمهای انزوا را بتراشد و جایش سرودهای مار را بگذارد. آفتابکاران جنگل را .
حالاقرصهای برنج!
قرصهای برنج، روده های رفیق را در انزوا می خورد و میتراشد.
" مردم
فریاد
کمک!
من یک سرود می خواهم:
یک سرود اوراتوریو!
مگر
ما
خود
مخلوق داغترین سرود نیستیم؟
سرودی که پیچیده است
اکنون
در هر کارخانه
در هر آزمایشگاه
مرا چه کار با فاوست
با خرامیدنش بر پارکت آسمان
دست در دست مفیستو
سوار بر موشک آتشبازی
من
میخ کفشم
از هر تراژدی گوته
دردناکتر است
حرفم را بشنوید..."
یکی دیگر از ما تمام شد. شهیدی در کار نیست رفقا . ما هرگز شهید نداشته ایم. ما پیام داشته ایم . پیامهایی از سیاهکل یا از تپه های اوین و یا از خاوران رسیده است. بگذارید این بار پیام از اتاقی در تبریز، بی صدای گلوله، راه خودش را به " گوشهای ناشنوایی " بازکند. و پیام شاید می گوید: رفقا، چرا مرا تنها گذاشتید؟ " و پیام می گوید:.......................
رفیق سمانه مرادیانی، شاعر و مترجم، دو روز پیش در اتاقش تعدادی قرص برنج می خورد و اینگونه کار را به اتمام می رساند.