به خاطر نوزاد دشمن اش شاید...

امروز هشتم تیر ماه است!

روز جاودانه شدن گریزهای همیشه حمید. روز مهرآباد جنوبی و گلوله ای که همچون نشان اعتراف بر دست نایافتنی بودن حمید، بر پیشانی اش نشانده شد. 

اشتباه است اگر فکر می کنید، در قطعه ۳۳ بهشت زهرا حمید اشرف را خواهید یافت... 


از درون شب تار

مي شكوفد گل صبح

خنده بر لب ، گل خورشيد كند

جلوه بركوه بلند

نيست ترديد

زمستان گذرد

وز پي اش ،پيك بهار ، با هزاران گل سرخ

بي گمان مي آيد

در گذر گاه شب تار ، به دروازه نور

گل ميناي جوان ، خون بيفشانده تمام

روي ديوار زمان

لاله ها نيز نهادند به دل ، همگي داغ سياه

گرچه شب هست هنوز ، با سيه چنگ بر اين بام آونگ

آسمان غرق ستاره ست وليك                                   خوشه ها بسته ستاره ، گل گل

خوشه اختر سرخ                                                                با تپشهاي سترگ

عاقبت كوره خورشيد گدازان گردد

منطقه ده تهران محل زندگی من

منطقه ده تهران محل زندگی من:

متراکم ترین منطقه تهران به لحاظ بنای مسکونی

متراکم ترین نقطه تهران به لحاظ جمعیت ( سیصد و پنجاه هزار نفر)

دهها خیابان یکطرفه و باریک و بعضا بن بست!

از فقیر ترین مناطق تهران به لحاظ میانگین درآمد و مالکیت (غلبه جمعیت غیر مالک و مستاجر) 

به شدت فقیر به لحاظ فضای فرهنگی (دست کم شش سینمای تعطیل!)

فقیر ترین منطقه تهران به لحاظ فضای سبز (کمتر از ده هکتار فضای سبز)

یکی از فقیرترین نقاط تهران به لحاظ هوای پاک 

و از امروز:

رکوردار آلودگی صوتی در دنیا !!!

و اینگونه بود که من شهروندی جهانی شدم و نظم نوین جهانی به خانه کلنگی اجاره ای من هم پا گذاشت ...

بی خوابی..؟


خوابیدی بدون لالایی و قصه

بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه

دیگه کابوس زمستون نمی بینی

توی خواب گلای حسرت نمی چینی

دیگه خورشید چهرتو نمی سوزنه

جای سیلیهای باد روش نمی مونه

دیگه بیدار نمی شی با نگرونی

یا با تردید که بری که یا که بمونی!

رفتی و آدمکارو جا گذاشتی

قانون جنگلو زیر پا گذاشتی

اینجا قهرن سینه ها با مهربونی

تو تو جنگل نمی تونستی بمونی

دلتو بردی با خود به جای دیگه

اونجا که خدا برات لالایی میگه!

میدونم می بینمت یه روز دوباره

توی دنیایی که  آدمک نداره ....

و...

تنها چیزی که  تسلایم می دهد ایمان بی شبهه خود اوست. به اینکه یقین دارد مرده است. به اینکه یقین دارد، درحال تجزیه شدن است. به اینکه یقین دارد خاک سرد است و هزینه مسجد و مراسم، پولی است که باید به یک زخم زندگی زد نه اینکه خرج خرما و حلوا و منبر و ملا کرد. به اینکه یقین دارد همه چیز تمام شده و خرسند است از اینکه دیگر به هیچ سوالی جواب نخواهد داد و ... به اینکه وقعی به خدا نخواهد گذاشت... به اینکه تا آخرین لحظه ای که دیدمش گفت: یقین دارم که درگهای من خون رسولی یا امامی نیست...
ولی بازهم باور نمی کنم که بپذیرد خواب است! هرگز نپذیرفت که می خوابد... این تنها تردید فرادکارتی من تا آخرین روزم باقی خواهد ماند!