از نخستین روزی که کار با کودکان را آغاز کنی، یا خاله می شوی یا عمو. خوب هم هست ، چون مرز دیگری بودن مخدوش میشود و در راه ساختن یک جامعه ی کوچک مشارکتی، تقسیم کارها و نقشهای کلیشه ای نقض می شود. وقتی که یکهو عمو یا خاله خطاب ات کنند، به پیوندهای سببی و نسبی تردید خواهی کرد. عمو یا خاله شدن از دور مسلسل وار آمیزشهای خونی و طایفه ای خارج میشود و بر حسب انگیزشهای طبقاتی واجد معنا میشود. مادران و پدران کارگر، خواهران و برادران و کودکان کارگرشان، کودکان توامان تقدیرت می شوند. 

وقتی هر صبح و هر غروب، که از میدانگاهی محله عبور میکنی و بچه های ریز و درشت ، عمو و خاله صدایت می کنند، خوب درک خواهی کرد لذت وصف ناپذیر رابطه انسانی را که با پاره کردن پیله ی پسوندها و پیشوندها ، چطور در خیابانها و کوچه های مارپیچ حاشیه شهر، تکثیر می شود. 
خواهی دانست که این فضا هنوز به تمامی به اشغال آن دیگری بزرگ درنیامده است و این دالانها چه سنگرهایی از دانش مقاومت در خود بنا کرده اند. باور خواهی داشت که با کمک همان صدای سلامهای کودکانه، تو خود نیز دست در حلقوم تاریخ توانی کرد برای بازپس گرفتن کودکی به تاراج رفته ات. 
اینها خواب و خیال و وهم نیست اگر از خر مراد ساربان بودن پیاده شوی و یک تکه زغال برداری و با چند تا از بچه های محل ، دزدکی روی دیوار بنویسید : 
" کل آزادی عبارت است از بازگرداندن جهان انسان و روابط انسان به خود انسان. 

سوار آسانسور بشوی و قبل از آنکه طبقه ی مورد نظرت را انتخاب کنی درب بسته شود و نمایشگر نشان بدهد به سمت طبقه منفی سه هدایت می شوی. 

برسی و درب باز شود و در سیاهی مطلق، لعنت شده ترین بوها خودش را بچپاند توی لابیرنتهای مغزت.

و بو، بوی کباب و لیمو ترش و خون باشد.

چشمهات را ببندی و بو را بکشی تا اعماق دماغ و شش و ریه ات. انگار که با دندانه های شانه ای فلزی میکشی روی جای زخم زگیلی که خانجان سفارش کرده بعد از مالیدن شیره ی انجیر کال دیگر دستمالش نکنی.

چشمهات را باز کنی و سیاهی باشد و دست بی اندازی برای یافتن درب کوفتیِ آسانسور، ولی نه دربی در کار باشد و نه اصلا باز یا بسته بودن چشمهات توفیری داشته باشد درکیفیت آن ظلمات.

نترسی و گیج بزنی و گیج بزنی و گیج بزنی تا سرت بخورد به دیواره ی بالایی تخت و قدری کور سوی نور از لای پنجره بفهماندت که خواب بوده ای و بیدار شده ای.

بیدار بشوی و جا در جا یادت بیاید که پدرت را در زیرین ترین طبقه از گوری سه طبقه به خاک سپرده ای.

و باز نفس بکشی تا زنده شود آن بوی سگ مصب کباب و لیمو ترش و خون ...