به رفقای رادیو فنگ 
حتی به نراقی و فرح!

دراین شماره آخر رادیو فنگ، با شنیدن مکرر این جمله خطاب به فرح دیبا که:
" شماخسروگلسرخي را كشته ايد "
چیزی ته گلویم را چنگ می زد؛ " چیزی نظیر آتش "
بعد، یاد آن روزی افتادم که وقتی با انسیه از زیر پل کریمخان عبور کردیم و در ضلع جنوبی خیابان، با احسان نراقی رو در رو شدیم. ظرف چند ثانیه تمام آن اراجیف مریم اتحادیه و شامورتی بازی های نراقی از ذهنم گذشت. بدون معطلی برگشتیم و به مشاور ارشد علیا حضرت فرح پهلوی، سلامی عرض کردیم. می خواستیم بازهم از او در مورد ماجرای کافه و خسرو و اتحادیه و گرگین بپرسیم!
برای تنظیم قرار گفتگو، شماره تلفن چهار رقمی داد و به عنوان مرجع تنظیم قرار هم آدرس رادیو- تلوزیون ایران را! بعد هم بی هوا شروع کرد به حواله کردن هر چه فحش ناموس از نوچه های دربار آموخته بود، به نسل ما! شروع کرد به متهم کردن نسل ما به بی جربزه گی. وقتی من هم محکومش کردم که حق ندارد اینطور وقیحانه در مورد مرارتهای نسل من که او حتی درکی از ثانیه هایش هم ندارد حرف بزند، سعی کرد با آن دستهای لرزان و بدنی که به زحمت تعادلش را حفظ می کرد به صورتم سیلی بزند. دستت را بکش پیرمرد مظلوم!
وقتی آرام شد و شروع کرد به موعظه، خداحافظی کردیم! بعد از پشت سر برگشتم و دوباره نگاهش کردم که تلو تلو خوران می رفت. به انسیه نگاه کردم که انگار هاج و واج مانده بود از کار روزگار.
خب! به انسیه گفتم: اصلا نراقی هم شخصا گلسرخی را دیده!
راستش را بخواهید حال و روز پیرمرد رقت انگیزتر از آن بود که بخواهم خسرو را هم بکشم جلوی چشمش. مثل حال مریم اتحادیه ای که باید عفو شاهانه می گرفت تا سی و اندی سال بعد بیاید تهران و زیر باسن مادرش لگن بگذارد. 
رقت انگیزتر اما حال جماعتی است که در حدفاصل بفرمائید شام و آکادمی موزیک گوگوش، پای چس ناله های خانوم هاویشام می نشیند! هاویشامی که برای آرزوهای از دست رفته اش، گلدان نقره و جواهرات سلطنتی را پیشکش تلوزیونهای بی عایدی اپوزیسیون می کند تا بلکه چهارتا فاتحه و خدابیامرز برایش ایمیل شود. 
خسرو را بگو! خسرویی که در سی سالگی جان باخت و هنوز و هنوزها از یاد نرفته و نخواهد رفت. از بس که زنده است. اما اینها را بگو! که سی و اندی سال بعد از او زنده هستند و گوشه ای در خیابانهای تهران یا پاریس یا گیرم که قاهره، دچار نسیان شده اند. از بس که جان ندارند!