ریشه های فلسطین را دریاب و با لبانش برای همه لبها سخن بگو
تشکیل ستاد گفتگوی اذهان زلزله زده
دشمن من باش ولی ..؟
گاهی می شود در برابر قهرمان شدن خزعلی و شاپینگ سوسیالیستی مراد خان و غذای سبز فتوره چی و اصلاح طلب شدن ناطق سکوت کرد، اما در برابر خصلت خرده بورژامآبانه که " کافه امام علی "، " بافتنی خیریه "، " نوشیدنی گرم " و کودک کار "، (یعنی روکش مدنی طبقه متوسط، اسلام رحمانی، و ... را یکجا خواستن ) نمی شود سکوت کرد.
من و شما در این جامعه نفرین شده به ساعتی با هم بودن و با هم خندیدن نیاز داریم. این خودش عرصه مقاومت است. اما نه به هر قیمتی. نه در میدان متعفن بازهای نئوکانهای وطنی.
ما ناگزیریم از هم خواهش کنیم! خواهش کنیم و همدیگر را به تامل فرابخوانیم. فکر کنید. نگاه نگاه . شما نگاه کنید اگر آخرش دشمن شدی شما را ستایش خواهم کرد. من دشمن باهوش را به آدم ول معطلی که برای دو ساعت خندیدن چشمش را به روی هر واقعیتی می بندد ترجیح می دهم. یا رفیق من باشید یا دشمن من. در هر دو حالت می توانیم بدون ریا باهم دوستی کنیم.
برای مرده ای که تو خیابان راه می رود؛ برای احسان نراقی
دراین شماره آخر رادیو فنگ، با شنیدن مکرر این جمله خطاب به فرح دیبا که:
" شماخسروگلسرخي را كشته ايد "
چیزی ته گلویم را چنگ می زد؛ " چیزی نظیر آتش "
برای تنظیم قرار گفتگو، شماره تلفن چهار رقمی داد و به عنوان مرجع تنظیم قرار هم آدرس رادیو- تلوزیون ایران را! بعد هم بی هوا شروع کرد به حواله کردن هر چه فحش ناموس از نوچه های دربار آموخته بود، به نسل ما! شروع کرد به متهم کردن نسل ما به بی جربزه گی. وقتی من هم محکومش کردم که حق ندارد اینطور وقیحانه در مورد مرارتهای نسل من که او حتی درکی از ثانیه هایش هم ندارد حرف بزند، سعی کرد با آن دستهای لرزان و بدنی که به زحمت تعادلش را حفظ می کرد به صورتم سیلی بزند. دستت را بکش پیرمرد مظلوم!
وقتی آرام شد و شروع کرد به موعظه، خداحافظی کردیم! بعد از پشت سر برگشتم و دوباره نگاهش کردم که تلو تلو خوران می رفت. به انسیه نگاه کردم که انگار هاج و واج مانده بود از کار روزگار.
خب! به انسیه گفتم: اصلا نراقی هم شخصا گلسرخی را دیده!
راستش را بخواهید حال و روز پیرمرد رقت انگیزتر از آن بود که بخواهم خسرو را هم بکشم جلوی چشمش. مثل حال مریم اتحادیه ای که باید عفو شاهانه می گرفت تا سی و اندی سال بعد بیاید تهران و زیر باسن مادرش لگن بگذارد.
رقت انگیزتر اما حال جماعتی است که در حدفاصل بفرمائید شام و آکادمی موزیک گوگوش، پای چس ناله های خانوم هاویشام می نشیند! هاویشامی که برای آرزوهای از دست رفته اش، گلدان نقره و جواهرات سلطنتی را پیشکش تلوزیونهای بی عایدی اپوزیسیون می کند تا بلکه چهارتا فاتحه و خدابیامرز برایش ایمیل شود.
خسرو را بگو! خسرویی که در سی سالگی جان باخت و هنوز و هنوزها از یاد نرفته و نخواهد رفت. از بس که زنده است. اما اینها را بگو! که سی و اندی سال بعد از او زنده هستند و گوشه ای در خیابانهای تهران یا پاریس یا گیرم که قاهره، دچار نسیان شده اند. از بس که جان ندارند!
به خاطر نوزاد دشمن اش شاید...
امروز هشتم تیر ماه است!
روز جاودانه شدن گریزهای همیشه حمید. روز مهرآباد جنوبی و گلوله ای که همچون نشان اعتراف بر دست نایافتنی بودن حمید، بر پیشانی اش نشانده شد.
اشتباه است اگر فکر می کنید، در قطعه ۳۳ بهشت زهرا حمید اشرف را خواهید یافت...
از درون شب تار
مي شكوفد گل صبح
خنده بر لب ، گل خورشيد كند
جلوه بركوه بلند
نيست ترديد
زمستان گذرد
وز پي اش ،پيك بهار ، با هزاران گل سرخ
بي گمان مي آيد
در گذر گاه شب تار ، به دروازه نور
گل ميناي جوان ، خون بيفشانده تمام
روي ديوار زمان
لاله ها نيز نهادند به دل ، همگي داغ سياه
گرچه شب هست هنوز ، با سيه چنگ بر اين بام آونگ
آسمان غرق ستاره ست وليك خوشه ها بسته ستاره ، گل گل
خوشه اختر سرخ با تپشهاي سترگ
عاقبت كوره خورشيد گدازان گردد
منطقه ده تهران محل زندگی من
متراکم ترین منطقه تهران به لحاظ بنای مسکونی
متراکم ترین نقطه تهران به لحاظ جمعیت ( سیصد و پنجاه هزار نفر)
دهها خیابان یکطرفه و باریک و بعضا بن بست!
از فقیر ترین مناطق تهران به لحاظ میانگین درآمد و مالکیت (غلبه جمعیت غیر مالک و مستاجر)
به شدت فقیر به لحاظ فضای فرهنگی (دست کم شش سینمای تعطیل!)
فقیر ترین منطقه تهران به لحاظ فضای سبز (کمتر از ده هکتار فضای سبز)
یکی از فقیرترین نقاط تهران به لحاظ هوای پاک
و از امروز:
رکوردار آلودگی صوتی در دنیا !!!
و اینگونه بود که من شهروندی جهانی شدم و نظم نوین جهانی به خانه کلنگی اجاره ای من هم پا گذاشت ...
اگر ...
در ستایش لحظه! *
راست كيشان - ستايندگان صبوري قحطي زده ها و غرق شده گان در گنداب آبله و هپاتيت- و پوپوليستها و اپورتونيستها – وراجان به خشم متظاهر در مقام رجاله هاي ناسيوناليست و رفرميستهاي گنگ – همه با هم و با زبان بازيهاي به ظاهر متعارض، به اعتبار شاخصهاي كمي، تاريخ را وجب مي زنند و طول و عرض خشم مطرودان و حاشيه نشينان را به نقشه و نرم افراز تقيليل مي دهند. آنان كه چون موش در سوراخهاي تنگ و تاريك سيلوهاي سرمايه داري، حاصل رنج فرودستان جهان را تل انبار مي كنند، ديگراني را كه از بنيان متزلزل اين بناي به ظاهر غول آسا آگاهي دارند و دست اندكار ايضاح چرائي و چگونگي وجود بحران در ذات اين سازه اند را متوهمان و خوش خيالان مي نامند. آنان خويش را فاتحان تاريخ برمي شمارند: فاتحان مستولي يافته بر بدنها و مغزهاي مردمان.
جذابيت هاي پنهان بورژوازي

كورسويي كه در انتهاي تونل به چشم مي خورد مي تواند نور چراغ قطاري باشد كه از روي ما خواهد گذشت.
"اسلاوي ژيژك"
خطاب به شوراي انقلابي ليبي:
وقتي تلوزيون روماني، لحظه اعدام چائوشكو و همسرش را پخش مي كرد، مردم در خانه ها و كافه ها فرياد شادي سر مي دادند.احساسات مشابهي سالها بعد، و هنگامي كه صندلي از زير پاي صدام كشيده شد غليان كرد.گيرم كه در بخارست هورا كشيدند و ودكا باز كردند و در بغداد، الله اكبر گفتند و نماز شكر به پا كردند.به هر حال مردم همواره از ديدن لاشه تكه و پاره ديكتاتورها شادي مي كنند.اين حق مردم است!گويا فقط همين!!!
به زودي كاخها و خانه ها و حرمسراهاي ديكتاتورها به موزه بدل مي شود و فرودستان با دهان باز از ثروتهاي افسانه اي ديكتاورها عكس يادگاري مي گيرند. به وان حمام طلايي آنها خيره مي شوند و عشقبازي هاي ديكتاورگونه را پيش چشمان ذهن خود متصور مي شوند. سياستمداران تازه از راه رسيده خود را به تهي دستان منتسب مي كنند و نام خيابانها را تغيير مي دهند. ميراث ديكتاتور را ثروت ملي اعلام مي كنند و براي تماشاي توالت فرنگي آنها بليط فروشي راه مي اندازند.
خيابانها از خون انقلابي ها شسته مي شوند. بوروكراتها و تكنوكراتها، آلترناتيو جهان دموكراتيك نو مي شوند.آنها زبان الكن ديكتاتورها را كنار مي گذارند و هر روز و هر ساعت در مدح حق بشر و آزادي خطابه خواهند كرد. مردم را پاي صندوقهاي راي مي كشند و براي تكثرگرايي هورا مي كشند. براي آزادي به جاي زندان، ماليات وضع مي كنند و براي پياده روي در پاركهاي بدون انتظامات ارزش افزوده در نظر مي گيرند. در حالي كه دستها را با كالاهاي مصرفي استقراضي پر مي كنند اذهان را تهي مي كنند. ليبرالها به مردم درس بازتوزيع برابرانه مي دهند و كمونيزم را در شكلي نوآئين تحقق مي بخشند. براي زنان كار در منزل و كارگاه كارآفريني برگزار مي كنند، براي بينوايان وامهاي بلاعوض و نهادهاي خيريه تاسيس مي كنند، به دانشجويان بورسهاي متنوع مي دهند و به روشنفكر ها كرسي هاي آزاد انديشي.
اما طومار ديكتاتورها با تير خلاص به پايان نمي رسد.اگر چنين بود دست كم با اعدام كرامول بايد تاريخ مسير تازه اي را آغاز مي كرد.ديكتاتورها بازتوليد مي شوند. ديكتاتورها، بخشي انكارناپذير از مدرنيته هستند. و هيچكس بهتر از سرمايه دارها قادر به اين اعجاز نيست. هيچ كس مانند آنها به درك منطق ديالكتيك نائل نشده است.آنها به خوبي مي دانند كه هنوز بايد روي سرهاشان راه بروند. زاد و ولد ديكتاتورها مسير منطقي تجلي روح تاريخ است. همان روحي كه رئيس جمهور ايلات متحده پس از مرگ معمر قذافي، از آن در قالب رهبري آمريكا ياد كرد. ديكتاتورها ملاط اين ساختار هژمونيك هستند. حتي تحقير و كشتن شان، مثل اين است كه آب روي سيمان بريزيد تا خودش را بگيرد و مقاوم تر شود!
مردم كه به خروش مي آيند، بورژواها با كمي ته ريش و يقه اي باز و بدون كراوات ،سوار اين امواج خروشان مي شوند و مانند زالو به گوشه و كنار جان و تن انقلاب ها مي چسبند.آنها خشم عيني مردم را به نوعي نمادگرايي حقوقي تقليل مي دهند. طوري كه مردمي كه مي دانند چرا به پا خواسته اند به زودي از هم مي پرسند: چه شد؟و كسي نخواهد پرسيد اين زالوهاي بزك شده، تا پيش از اين كجا بودند؟ فكر مي كنيد كسي چنين سوالي را از برلوسكوني خواهد پرسيد؟ او در مجلس آدامس مي جود و راي اعتماد مي گيرد؟
قذافي مُرد! ناگوار و رقت انگيز هم مُرد! او بهر حال مي مُرد. چه با دادگاه چه در كنار لولهي فاضلاب.مهم اين بود كه او هرگز قادر به گفتن نمي شد. او به زودي از مرور خاطرات بده بستانهايش با جي هشت دِق ميكرد. اي كاش واقعا مي شد گفت مشكل غير انساني شدن جهان ما، ديكتاتورها هستند. براي آنها بايد دل سوزاند. ديكتاتورها اصولاً بدبخت تر و كوچكتر از چيزي هستند كه هر كسي تصور مي كند. اگر آنها نبودند بورژوازي با نمايش چه تناقضي بايد شهروندانش را به قدر عافيت دانستن ترغيب كند. اگر آنها نبودند با انباشت تسليحات نظامي چه مي شد كرد؟ اگر آنها نبودند ليبراليسم چگونه به روز مي شد؟ اگر آنها نبودند چه كسي نقش اهريمن را بايد ايفا ميكرد؟
با اين حال، هرگز به اصالت انقلابهاي خاورميانه ترديد نخواهم كرد. اگر چه، ناگزيرم به فرداي انقلاب ترديد كنم. انقلابها از آن ِ مردم اند اما دولتهاي انقلابي خير. امپرياليزم مانند كفتار به انتظار نشسته است. آنها ديگر آنقدر وقيح نشان نمي دهند كه قبل از احوال پرسي، آدرس مناطق نفت خيز را بپرسند. اول حال خانواده قربانيان انقلاب را مي پرسند و بعد مي گويند حالا بايد براي آنها كاري كرد؟ آنها به كار نياز دارند؟ آنها به تفريح نياز دارند؟
هميشه به اين اعتقاد داشتهام كه مزيت ديكتاتورها در ايمانشان است به آنچه در نظر ما چيزي جز بلاهت نيست. ديكتاتور، محل انباشت اطلاعات تاريخي سرمايهداري است. آنها موهايشان را رنگ مي كنند تا همه باور كنند كه آنها پير نمي شوند، اما پيش از آنكه به راستي بميرند، ميرانده مي شوند تا گّند و عفونت نهادي روابط كثيف كاپيتاليستهاي خيرخواه بيرون نزند. تقليل دادن شناخت شناشي و گونه شناسي ديكتاتورها به خاستگاه نظامي يا قبيله اي يا مذهبي شان از جامعه شناس و انقلابي تنها يك شجره نامه نويس مي سازد. ديكتاتور تا زنده است بايد مورد مداقه قرار گيرد و گرنه شناخت و كالبد شكافي او پس از مرگ همانقدر براي مردم ستم كشيده اهميت دارد كه شناخت گونه هاي تنومند دايناسورها براي ريشه يابي علل انقراض گونه هاي كوچكتر.
اجازه بدهيد مردم دست كم بدانند به جز قذافي چه كسان ديگري شايسته مشت و لگد هستند. نگذاريد مرگ ديكتاتور تنها يك جذابيت بصري باشد، براي ارضاي نوعي ساديسم طبقاتي. اگر جنازه ديكتاتور را در جايي محرمانه دفن مي كنيد، لااقل با شناساندن مناسبات نهاني او شور طبقاتي مردم را آگاهي طبقاتي ارتقا دهيد. آنها را كنار هم نگاه داريد. بگذاريد جنبش آنها استمرار يابد. اجازه ندهيد بهار عربي، سرآغاز خزان تازه اي بر دلهاي مان باشد. تاريخ در دمشق و منامه و طرابلس خودنمايي مي كند. عصاره فرودستان و رنج كشيدگان جهان در خاورميانه شما را صدا مي زنند. باور كنيد كه نگاه معترضين وال استريت و كليساي سنت پل هم به شماست. آنها نياز دارند كه همه بدانند مردان ليبرال دموكراتشان چه انبانه اي از كثافت را زير جامه فاخر نظم نوين جهاني پنهان كرده اند. بگذاريد مردم به احترام حماقت ديكتاتورها، كلاه از سر بردارند.
در همین رابطه:
قدافی در دوزخ یا دستمالی که به دور انداخته شد!/ناصر فکوهی
قذافی و وال استریت، دو روی سکه نظام سرمایه داری/ احمد نادری
لیبی و چپ جهانی / امانوئل والرشتاین ترجمه ی نوژن اعتضادالسلطنه
گه-نشانه ، ریدن-ایدئولوژی (2)
فكر مي كنيد چرا شهرداري قبل از عمليات عمراني در حواشي و جنوب شهر دست به تاسيس توالتهاي عمومي و استخدام نيروي انساني جهت نظافت مداوم آن مي كند.خيلي ساده ايد اگر فكر كنيد فقط مساله بهداشت عمومي در ميان است.هيچ دقت كرده ايد كه ما وقتي در گوشه يك پياده رو يا يك پارك كم تردد با كپه اي از مدفوع تازه يك رهگذر مواجه مي شويم زبان بدن ما چگونه به صورت ناخودآگاه تغيير مي كند.دقت كرده ايد كه چگونه بي هوا در جهتي مخالف محل استقرار مدفوع مذكور آب دهانمان را بيرون ميريزيم؟آيا اين احساس غريزي و ذاتي نوع انسان شهري است يا اينكه يك امر اكتسابي است؟اگر ذاتي است پس چرا در همين اصفهان و در دوره محاصره،مردم اين شهر از خوردن مدفوع خويش نيز نمي گذشتند؟چرا بايد از چيزي كه نتيجه طبيعي سوخت و ساز بدن و ماده اوليه تفكر و تعادل قواي دماغي است چنين منزجر باشيم؟آيا چيزي به جز اراده اي پنهان در جهت عدم رويارويي انسان با واقعيت درونش وجود دارد؟اگر كليت جامعه انساني توسط هابز به يك لوياتان تشبيه مي شود آيا با كالبد شكافي همين كليت نيز دچار سرگيجه و تهوع نمي شويم؟
گه-نشانه ، ریدن-ایدئولوژی (1)
ريدن، عملي عادي و سخيف تلقي ميشود كه كسي به آن اعتنايي نمي كند.(عمل، گويا بواسطه ريدن استحاله مي شود به يك ناعملوارهِِ!) اصولاً هر چيز بديهي همينطور مبتذل تعبير مي شود.چون ذهن ما عادت كرده به اينكه ريدن اساساً مقولهاي در خور اعتنا نيست.(اصلا اگر در چارچوب نظام آئيني و تقدس يافته مفهايم و مقولات وارد بشود.)
از آنجايي كه انسان خودش را ارباب انواع و اشرف مخلوقات مي داند لابد براي اين قبيل افعال دون اعتبار انتولوژيك اش نيز، سطوح متعددي از تعبير و تفسير قائل است.البته هر قدر هم كه جان بكند نمي تواند از ريدن يك نظام فكري بسازد و مثلاً اطلاقش كند به اينكه:من ميرينم پس هستم!و این همان گزاره ای است که در پی یافت یا دست کم بازیافت اش هستم.
از اين بابت فرهنگ عامه خيلي پيشروتر از دايرة المعارف اهالي تتبعات ادبي و فلسوفهاي حقوق بگير و جامعه شناسان مقاطعه كار است.فرهنگ عامه مي تواند كانتكستي باشد كه در آن بتوان به تبار شناسي و گندزدايي از ريدن، نزديك شد.در اين جاست كه ذهن عامه توانسته به آرامي، ژانري با محوريت مدفوع ايجاد كند.براي شروع ميتوان برخي از ارجاعات آنها را به ريدن بازسازي كرد.تا بعداً بتوان به رمزگان بيروني جهت استتار سطح انتزاعي ريدن، گامي نزديك شد.
مثل اينكه، توپچي به اشتباه هواپيماي خودي را بزند.مثل اينكه، مهاجم توپ را وارد دروازه خودي كند.مثل اينكه، عملي، اراده كند زيادي توپ كند.مثل اينكه، سياسي توپ را بيندازد تو زمين نظامي.مثل اينكه، منجم از توپ، گردي زمين را استنتاج كند.مثل اينكه، فليسوف از خلقت توپهاي فوتبال داراي حسگر، نظام تو در تو و خلقت پيچيده هستي را قياس كند.مثل اينكه، شكم دختر باكره مثل توپ باد شود.مثل اينكه، ارزش اضافي، تو بازار نيورك مثل توپ آماس كند.مثل اينكه، بين طبقات اجتماعي بقدر يك توپ شكاف ايجاد شود.مثل وقتي كه، براي پر كردن اين فاصله از منطق توپ استفاده شود.يا اينكه، از ماتحت واعظ سر منبر يك صدايي در برود كه مثل توپ صدا كند...
خلاصه بين تمام اينها، يك رابطه دالكتيكي عميق وجود دارد كه سنتزش، ريدن است.در واقع وقتي اين قبيل اتفاقات روي مي دهد يك امر عميقاً عيني، كه طي يك فرايند تاريخي، دچار افسون زدگي شده بود مناسبات مغز و مقعد را وارد يك فاز جدلي مي كند.شايد رويدادي مثل يبوست نيز، چند صباحي از نفس ريدن، مساله بسازد.في الواقع ذهن آدميزاد درگير تحليل حس درد و راهكاري براي آسايش است.ولي اين درد مقطعي كه ممكن است با مداخله چهار تا ليوان آب انجير حل شود، يك بحران ادواري و گذرنده است.اما براي درك چرائي اين بحران نه به صغري و كبري چيدن نياز است و نه به فلسفه بافي.كاري كه هنوز هم فلاسفه و اخيراً ژورناليست ها آنرا مرتكب مي شوند.در اصل براي ايضاح متافيزيك سياسي ريدن، بايد گفتمان تازه اي خلق كرد كه شايد بشود بعنوان بديل، ريدمانش ناميد.و اين ريدمان قادر نخواهد بود درك وارونه ما را از ريدن و گه كه موكول به ريدن است، تغيير دهد، مگر آنكه از يكسري نشانه ها و خطابها در كانتكستكي تاريخي رمزگشایی شود.
گفتمان اوباش!
سوختناتومبيلها در آتش، غارت فروشگاهها، تخريب ويترينها و سرانجام فرار عدهاي و تعقيب پليس با اسب و باتوم.اين ها نشانگان تعميم يافتهاي هستند.نشانگاني به ظاهر عريان.اما در نهايت، دال اغشتاش و آشوب را بعنوان دال مرجح، در واژگان رسانهها محصور ميكند و مدلول از يك شماي معناشناختي صرفاً پسيني به مفهومي پيشيني ارتقا مي يابد.و با اين عمل انحصاري قادر مي شود خشم را به ذائقه مخاطب روزمره شدهي رسانه، از زمينههاي نظري و تاريخي تهي كرده و تصويري دراماتيك ارائه دهد.در اين مورد بخصوص تاكيد روي دستاندركاري اين نظام زباني انحصاري براي محو تكثر برداشت از خروجيهاي ديجيتالي است.در اين وضعيت كه "فهمهاي تجويزي" سكه رايج مي شوند و رسانه قادر ميشود "يك معناي مرجح را به حالت تعليق " در آورند.
تنفرات پرولتري:چند پرسش
1-آيا عمل پرولتاريا در وهله نخست يك عمل سياسي است يا عملي است خشونت آميز در مواجهه با خودي كه در حال استحاله شدن به خودي بيگانه و سرسپرده است؟فلسفه ،چگونه به سلاح عملي آنها تبديل مي شود؟آيا يك طبقه پيشرو،هر آنچه از علم و ايدئولوژي لازم است را دربست تقديم پرولتاريا مي كند و آنها هم بلافاصله به درك آن نائل مي شوند؟اگر ذهن ،خاصيتي ثنوي نسبت به عين دارد آيا پرولتاريا اين آگاهي را خود به طور مستقيم در مواجهه با افسارگسيختگي شيوه توليد سرمايه داري كسب مي كنند؟آيا پرولتاريا بايد همچون سيزيف بر بلنداي كوه بايستند و با تماشا به نور آفتاب صبحگاهي دم غنيمت شمردن را به پرتاب سنگ روي دوشش به سوي خدايگان ترجيح دهند؟آيا خشم في نفسه مذموم است؟آيا امضاي پرولتاريا خشونت است؟اگر حيرت براي فلاسفه نقطه آغاز محسوب شود،آيا خشونت و نفرت نقطه آغاز پرولتاريا نيست؟
2-ماركس در توضيح تحول پرولتاريا به سه مرحله اشاره مي كند.در مرحله نخست كارگر نسبت به ابزارمادي توليد و نه لزوماً نسبت به شرايط توليد ،موضع مي گيرد و بدان عناد مي ورزد.در چنين شرايطي كارگر به عنوان سوژه منفرد در قبال ابزار دست به طغيان مي زند و نارضايتي خويش را در برابر بت وارگي كالايي بيرون مي دهد.در مرحله بعد كارگران از صورت توده اي نا منسجم در گذشته به طبقه سازمان ياقته تري تغيير شكل مي دهند.در اين مرحله اتحاديه ها در جهت دستمزد و شرايط كاري بهتر به وجود مي يابند و اعتراضاتي را نيز بروز مي دهند.و در آخرين مرحله است كه انها در يك حزب سياسي سامان مي يابند و منافع خود را به شكل نهادي در مي آورند.
3-در محيط هاي كاري(چه صنعتي و چه حتي بوروكراتيك)هنوز نشانه هاي عيني متعددي از تفرد در اعتراض ديده مي شود.اين اعتراضات تا جايي كه خودم در اين قبيل محيط ها(كارگري) حضور داشته ام ،به صورت عام در قالب فرار از ساعت كاري تجلي مي يابد.در واقع كارگر به جهت بيگانگي مضاعف با ابزار توليد و ناتواني در صدمه زدن به نقاط حساس خط توليد عموما سعي مي كند به هر بهانه اي ،زماني را بر عليه منافع كارفرما به بطالت بگذراند.مثلا چرت زدن در توالت يا قايم شدن پشت دستگاه و استفاده از تلفن همراه از عمومي ترين اين مصاديق است.از طرف ديگر شكل هولناكي از تنفر در بت وارگي كالا بدين نحو امكان بروز مي يابد كه كارگر حتي به ماحصل خط توليد يعني كالاي توليدي كه خودش نقش اصلي را در زايش آن داشته است ،رحم نمي كند.كارگر در اين حالت با بي اعتنايي هر چه تمامتر نسبت به بسته بندي كالا اقدام مي كند و اهميتي به نابودي ثمره كار خود نمي دهد.(ثمره اي كه البته پس از اتمام كار نه در كنار كه در مقابل كارگر قد علم مي كند)حتي به چشم خود ديده ام كه با بي رحمي زايد الوصفي نسبت به متلاشي كردن محصول اقدام مي كند.در واقع كارگر و كالا در نسبتي ديالكتيكي قرار مي گيرند.از يك سو كارگر به صورت عام، نسبت به محصول كار خويش بيگانه ميشود.و از سوي ديگر نسبت به اين موضوع آگاه ميگردد.او با شكستن محصول كار ،دست به نوعي خودزني فلسفي مي زند.در واقع اين نخستين واكنش كارگر نسبت به شي شدگي است.او از يك طرف نمي تواند از كار دست بكشد و متحمل تبعات ناشي از بيكاري و بي پولي شود و از طرف ديگر هرگز رضايت خاطري از فعاليت كاري خويش ندارد.اين همان اصلي است كه ماركس آنرا چنين تعبير مي كند كه اخراج يا بيرون رفتن كارگر صنعتي بر خلاف يك رعيت،مساوي است با دست كشيدن و خروج او از هستي خويش.
4-با این اوصاف آيا نفرت بمثابه نقطه عزيمتي براي رهايي مذموم است؟نفرتي كه نه مرده ريگي است از تنفر كورعليه زندگي ،بلكه نفرتي است شكوفاننده اراده و زيستن.
مطلب مرتبط:در ستایش نفرت
سرمايه داري، نابودي زمين واسطوره نوح
"بگذاريد بيش از حد پيرامون تسخير طبيعت از طرف انسان از خود تعريف نکنيم. زيرا هر تغيير آنچنانی انتقام خود را از ما میگيرد. هر يک از آنها، حقيقت اين است، در درجه اول پیآمدهايی دارد که ما در نظر میگيريم، اما در درجه دوم و سوم تأثيرات کاملاً متفاوت، پيشبينی نشدهای دارد که اغلب اولی را خنثا میکند."(انگلس/گذار از ميمون به انسان)
براي تسخير طبيعت و سلطه بر آن دست به هر كاري مي زنند.امپرياليسم كاوشگر راه كوه و بيابان و اقيانوس را در قالب مطالعات اكوسيستم مي گشايد و رسانه به نشر تصاوير خدايي او در زير آبها و بر فراز ابرها همت مي گمارد. مردم نيز پاي تلوزيونها مي نشينند با دهان باز به اين اعجاز آئين دكارتي مرحبا مي فرستند.مردم در پايان چيزهايي از گرم شدن زمين و آب شدن يخها و انقراض گونه هاي نادر حيوانات مي شنوند و باز بر تعهد كاپيتاليستها در حفظ و نگهداري از محيط زيست احسنت مي گويند.
به آنها القا مي شود كه قطب عالم هستند،هر طور كه اراده كنند تاريخ و طبيعت را مي سازند و هر زمان كه بخواهند آن را به شكال نخست باز مي گردانند.هاليوود در اين زمينه به طرز فزاينده اي دست اندر كار است.كافي است تا يك نوجوان سانتي مانتال تعدادي از دوستان خود را دور هم جمع كند تا رئيس جمهور و روساي كارخانه ها به حرفشان گوش دهند و دود كارخانه ها را فيلتر كنند.آنها به طور مداوم مي گويند خوب مشكلي نيست اگر واقعا اوضاع زمين تا اين حد خراب است بالاخره يك كاريش مي كنيم!و بعضا كه سيلها و زلزله ها و يخبندانهاي مهيب و برانداز آغاز مي شوند و زمين را تا مرحله نابودي كامل مي برند ،سياستمدارها و سرمايه دارها با آن ژستهاي مهوع جلوي نابودي را مي گيرند و زميني از پيش بهتر هم مي سازند.عقل كلها ،زمين را نابود مي كنند و با برساختن كنترل جمعيت و كميته حفظ محيط زيست ،ستادهاي مبارزه با آلودگي هوا و...ايمان دارند كه علوم همچون عصاي موسي كه دريا را باز و بازبسته مي كرد،به تناسب نيازشان مي تواند طبيعت و زيست بومها را نابود و بازسازي كند.
البته ناشران چنين ديدگاه سخيفي خود آنقدر ها هم احمق نيستند كه به اين ياوه ها اعتقاد داشته باشند.اين ادبيات نجات بخش بخيه هاي سطحي است روي اعتراضات پراكنده اي كه زخمهايي بر تماميت نظري آنها انداخته است.آنها در واقع در سطحي بالاتر در راه اكتشاف راههايي براي تسلط بر فضا هستند تا در پايان عمر زمين جاي تازه اي را بر دام گستريهاي خود داشته باشند.در غايت انديشه آنها زمين مي ماند و مردمي كه در حال فسيل شدن هستند و آنها مي مانند وتعدادي مورد نياازي نرينه و مادينه كه مي روند تا بقاي نسل نخبگان بشر را ادامه دهند.در غايت مداري آنها اسطوره كشتي نوح بار ديگر در يك كشتي فضايي تكرار مي شود و برگزيدگان عالم كه عصاره هزاران سال رنج و استثمار ميلياردها انسانند سوار بر آن از مهلكه مي گريزند.
از اين روست كه دستگاههاي معرفتي آنها اين جملات را آرماني و شاعرانه توصيف مي كنند:
"از موضع صورتبندى اقتصادى یک فرماسیون اجتماعى عالىتر،وجود مالکیت خصوصى بر کره زمین آنچنان بىمعنا و تهى از محتوا تظاهر خواهد کرد، همانطور که مالکیت خصوصى انسانى بر انسان دیگر چنین خواهد بود. حتى یک جامعه، یک ملت، آرى حتى همه جوامع همزمان مالکان زمین نیستند. آنها تنها از حق استفاده از زمین برخوردارند و موظف هستند به عنوان پدران خوب خانواده آن را بهبود یافته به نسلهاى بعدى به ارث بگذارند."(ماركس/ سرمايه)
موضع ماركس موضعي از منظر الهيات و صوفي گري نيست ،و دقيقا موضعي است راديكال نسبت به نابودي طبيعت به دست سرمايه داري.ماركس از منظر علم در ميابد كه عقل كل گرايي اجتماعي سوژه دكارتي ،در نهايت به شديدترين ميزان از استثمار بين انسانها خواهد انجاميد و حتي زمين را به عنوان شالوده كار انساني دچار تخريب و نابودي خواهد كرد.او حتي دريافته بود كه براي حفظ اقتصاد پايدار بايد مناسباتي پايدار با طبيعت داشت و نسبت به محدوديتهاي طبيعت آگاهي داشت.به گفته آنا فا :" کمونيستها چيزی را به مبارزات محيط زيست میآورند که خيلی از گروههای ديگر نمیآورند؛ آن هم تحليل طبقاتی آنها از علل بحران است: سرمايهداری."و از همين روست كه سعي مي شود تا ماركس تا مقام يك واعظ اخلاقي فرو كاسته شود تا سرمايه داري بتوانند با انتشار مواعظ اخلاقي در تيتراژ پاياني فيلمها و بخش نتيجه گيري آثارش زمين را به تولدي دوباره نويد دهد!
ماركس محيط شناسي سياسي را با از انتفاع انداختن انتزاعيات و بسط آن به تحليل طبقاتي و ديالكتيك توليد و طبيعيت دچار تحول كرد." ثروتمندان از منابع مصرف می کنند تا موقعیت ممتاز خود را پایدار نگاه دارند و تنگدستان منابع مزبور را مصرف می کنند تا وضعیت خود را در قبال ثروتمندان بهبود بخشند."در واقع نظام معرفتي سرمايه داري با كالايي ساختن تمام ابعاد زيستي است كه هيچ حد و مرزي براي قدرت خويش متصور نيست و بي پروا تا مرزهاي جنون در نابودي زمين پيش مي رود." به محض اینکه تولید برپایه سرمایه استوار شد از یک طرف صنعت مندی جهانی را می آفریند – یعنی کار مازاد، کار ارزش آفرین – و از طرف دیگر نظامی را می آفرینند که از قابلیتهای طبیعی و بشری سوءاستفاده می کند در این نظام هیچ چیز خارج از چرخه تولید و مبادله اجتماعی مشروع و با ارزش نیست. پس سرمایه جامعه بورژوا را ایجاد می کند و تصرف طبیعت را تعهد اعضای جامعه می داند...."
آميختگي سرمايه داري و نظام قدرت نيز بر افزودن هر چه بيشتر به دامنه اين ويراني دامن مي زند.عملكرد قدرت با ايجاد سازوكارهاي بوركراتيك دستگاههاي ديپلماتيك و بر ساختن دستگاههاي گفتماني به تسلط روايت هاي راست كيشان و دلالان مي انجامد.اين رهيافت در نهايت ،و در سطح تصميم گيريهاي سياسي به الزام ايجاد يك نظام مالياتي مي انجامد كه برآمده از منطق اقتصاد ليبرال است.منطقي از اساس روياپردازانه.منطقي كه اصل وجود رقابت آزاد را با فرض امكانات و اطلاعات برابر پذيرفته است در استنتاجات سياسي خود نيز حاوي اقسام متعددي از تناقض است." مالياتهايي كه اين واقعيات را ناديده ميگيرند، بار سنگين هزينۀ بهبود زيستمحيط ثروتمندان را بر دوش فقرا خواهند نهاد".
نقطه عزيمت نظري در اين رهيافت پيدايي سرفصلي بود كه پس از اجلاس كپنهاك پديد آمد:در کپنهاگ «جنبش نوینى با شعار “تغییر نظام بجاى تغییر آب و هوا”» ایجاد گرديد. در پیشگفتار این اعلامیه دو علت براى بحران محیط زیست برشمرده مىشود: «یکى شکل مالکیت نظام اقتصادى فاقد دوراندیشى در جهان، همراه با فقدان کنترل دموکراتیک منابع». مسئول این وضع «بزرگترین کنسرنهاى ماوراى ملى» هستند. علت دوم بحران محیط زیست، سلطه و تبلیغ این برداشت در رسانههاى کشورهاى ثروتمند سرمایهدارى است که «انسان را موجودى تنها اقتصادى تعریف مىکند.» این برداشت ضدانسانى که توسط «کنسرنهاى تبلیغاتى جهانى و، شرکتهاى بازاریابى تبلیغ مىشود، ریشه در رقابت میان آنها و تبلیغ براى مصرف بىبندوبار … دارد. این کنسرنها پیامدهاى فاجعهبار اجتماعى و اکولوژیکى کارکرد خود را بکلى از مدنظر دور مىدارند.»
با اين حال و با توجه با سلطه نظام ويرانگر،كشورهاي در حال توسعه نيز در اين خصوص از سطح صدور بيانيه ها و پوپوليسم در نمي گذرند و عملا در جهت رقابت با ابرقدرتها به اشكال پست تري كمر به نابودي محيط زيست مي بندند.و جهت گشايش راهي براي برون رفت از وابستگي اقتصادي به آنها ،به ابداع ملغمه اي از صنايع پيشاسرمايه دارانه و سرمايه داري مي پردازند كه نتيجه آن آلودگي ها و تخريبهاي مضاعف است.امري كه به يمن گسترش روزافزون ميليتاريسم در كشورهاي جهان سوم ابعاد فاجعه آميزتري نيز به خود مي گيرد.از طرفي نيز بروز تششعات نظام جهاني سازي ختم به رقابتي شدن هز چه بيشتر شهر و روستا در اين كشورها مي شود و اهلي بومي جهت وصول سريع تر به حدود ترقي و رفاه مردم شهر دست به تخريب جنگلها و مراتع مي زنند.رويكردي كه دوستان شهري آنها به ترويج آن مي كوشند و جاي تبر اره برقي را به آنها هديه مي دهند.آنچه در مجموع اتفاق مي افتد گسترش ثانيه اي تعداد فرودستاني است كه در پست ترين شرايط زيست مي كنند و در تمام دنيا به يك مرز و محدوده طبقاتي تعلق مي گيرند.
آميزش جنبشهاي محيط زيستي با جنبشهاي كارگري و راديكال و تجهيز انها به نظريه علمي اي كه تمام زواياي زندگي انسان را ذيل دستبردي واحد اريابي مي كند و در نهايت اعلام جرم فرودستان نسبت بر تمام اشكال نابودي و استثمار آنها مي تواند راهكار نهايي مقابله با نابودي تدريجي باشد.اگر به يافته هاي هاوكينگ اعتماد كنيم زمان براي نابودي زمين خيلي هم زياد نيست ،اما زمان براي شكستن اسطوره بازتوليد شده كشتي نوح بر پهنه كاپيتاليسم چقدر است؟
آتش سوزی در جنگلهای پارک ملی گلستان علی آباد دالخانی درفک و ...بهانه ای شد برای نوشتن این یادداشت.احمد مرسلی نیز در وبلاگ اش یادداشتی را ذیل این موضوع درج کرده است.
خودآموز نکات بهداشتی درباره کارگرهای غیر بهداشتی!
1
در حالي لقمه چرب و چيلت را از گلو پائين ميدهي از مانيتوري كه روبرويت تعبيه شده به كار نانواها در زيرزمين رستوران نگاه مي كني و با عارقت درستكاري آنها را تائيد مي كني.با ديدن كار آنها در زير زمين نه تنها احساس خوبي بهت دست مي دهد وقتي مي بيني حاصل كار نانواها را تازه به تازه مي بلعي و پولت را بابت نان كپك زده حرام نمي كني بلكه خيالت از بابت رعايت نكات بهداشتي راحت مي شود!
2
توي تاكسي نشستي و از كنار كارخونه نوشابه سازي زم زم عبور مي كني.جاي ديوار، شيشه گذاشتن و خبري از كارگرها نيست!دستگاهها همه كار مي كنند!خوب كارگرها هم همه كار مي كنن!ولي انگار كاري كه رباتها انجام ميدن جذاب ترو بهداشتي تره!انگار اسپيلبرگ اين كارخونه رو طراحي كرده!ارزش داره كه اگه يه روزي وقت داشتي بري كنار اون شيشه ها و كاردستگاهها رو نگاه كني.خيالت راحت ميشه كه نوشابه استاندارد ميخوري!شايد هم يه روزي رئيس كارخونه تصميم گرفت تو نوشابه ها يه كاغذ طلايي بذاره و تو هم مثل چارلي بخت باهات يار باشه بتوني بري له شدن كارگرها رو ببيني و اگه ازشون نترسي صاحب كارخونه بشي...از كجا معلوم!
3
شب تو خونه لم دادي تا سريال مورد علاقت شروع بشه ، كه قبلش تو يك پيام بازرگاني مي شنوي ،توليد... با دستگاههاي كاملا اتوماتيك، بدون دخالت دست و كاملا بهداشتي.دريافت بعداز ظهرت تائيد ميشه و دست كارگر رو مساوي غير بهداشتي تعريف مي كني!
4
در اولين مهموني وقتي ميخاي اظهار فضل كني و ثابت كني كه ديگه با اضافه حقوق ماههاي اخير اداره مي توني شهري باشي ، باد ميندازي تو غبغبت و ميگي ماكه ديگه از اين آشغالها نمي خوريم.غير بهداشتيه.اصولا هر چيزي كه با دست درست بشه آدم مريض ميكنه.پيشنهاد ميكنم ...بخريد.خيلي عالي و تميزه!
5
داري به ساندويچ ات گاز مي زني و سرت كج شده به سمت ميز و سسهاي رنگارنگ از اطراف لبت سرازير شده و در همين حال چشم اندازي را رصد مي كني كه كارگرها با كلاههاي آشپزخانه و يونيفورمهاي مارك دار بين فرها و فريزها جابه جا مي شوند.با دهان پر مي گويي:خوبه!خوبه!اينجا جاي تميزيه!و دوست دخترت دستمال كاعذي رو برميداره و مي كشه دور لبات و ميگه:عزيزم غذات بخور!به اين چيزا فكر نكن!!!
12345
فكر نكن!آره بهتره غذات بخوري و به اين چيزاي سطحي فكر نكني.نوش جون تو و گور باباي ماركس كه درباره كارگرها مرتكب اشتباهات بيشماري شد!
بانك رفاه كارگران!
سرم را به شيشه ميني بوس تكيه داده بودم و خيابان را نظاره ميكردم.چشمم افتاد به لوگوي بانك رفاه كارگران.يادم مي آيد چند سال پيش قرار شده بود تا كلمه كارگران را از نام اين بانك حذف كنند.بنا به هر ملاحظه اي بود اين كار انجام نشد.اما حالا به طرز معناداري ،تغييري در لوگوي بانك داده شده است.رفاه با فونت درشت و فربه تايپ شده است و كارگران به نحيف ترين و لاغر ترين شكل ممكن كنار آن درج شده است.طوري كه در صورت بي دقتي ،رفاه ديده مي شود و كارگران به چشم نمي آيد.
مدتي كه يحتمل كوتاه هم نخواهد بود،نخواهم بود..!
در فقدان حوزه ی خصوصی
ما در ایران تا چه میزان حریم خصوصی داریم؟ آیا اصلا بیرون از شعارها و نظرورزیهای روشنفکران چنین عرصه ای در واقعیت و زندگی روزمره ی ایرانیان محلی جایگاهی دارد؟ من قصد ندارم یک مقاله ی موشکافانه ی تخصصی بنویسم ولی قصد دارم نگاهی کوتاه داشته باشم بر فقدان حوزه خصوصی در زندگی روزمره .
یک ضرب المثل معروفی در فرهنگ عامه ی ما وجود دارد که بخصوص در دوران کودکی نقل محافل و میهمانیها و شب نشینی ها بود. " دیوار موش داره، موش هم گوش داره " ! در سالهای سیاه دهه ی شصت شمسی که فضای عمومی جامعه با کشتار زندانیان سیاسی و عقیدتی و تاثیرات و تبعات جنگ ویرانگر هشت ساله با عراق عجین شده بود، از خانه تا مدرسه، مفتشین عقاید در لباسها و نقشهای متنوع ذهن و روح مان را کنترل می کردند. سالهایی که می دیدیم پدران و مادرانمان کتابهای شعر و نوارهای موسیقی را مثل اجساد مردگان کفن پیچ می کنند و هر از گاهی نیز کوهی از این آثار ارزشمند را روانه ی چاهها و خرابه ها می کنند تا مبادا به طریقی یکی از همسایگان یا حتی خوشاوندان خوش خدمت خبردار شود و با رساندن خبر به مفتشین اعظم مایه دردسر شود.
سالهای دهه ی هفتاد شمسی نیز سالهای فرود آمدن کلنگ های باز آزاد و اقتصاد نئولیبرال بود که هر روز شوکی تازه را بر پیکر زخمی جامعه فرود می آورد. سالهایی که بحرانهای اقتصادی حاصل از شوک درمانی کارگزارن سازندگی فرودستان شهری را به قیامهای متعدد وا میداشت و همین دستمایه ی تازه ای برای نقض حریم خصوصی مهیا می کرد. سالهایی که سایه هراس آور ماموران امنیتی و اطاعاتی در هر خانه ای احساس میشد و کمتر کسی حتی حاضر میشد در یک میهمانی کاملا خصوصی به دیگران اعتماد کند و نقدهایش را به زبان بیاورد.
در دهه ی هشتاد شمسی و با روی کار آمدن دولت اصلاحات اگر چه فضای نسبتا باز سیاسی تجربه میشد اما با تعطیلی روزنامه و کشتار دگراندیشان و ... همچنان شمشیر ترس بر فراز سرمان نگاه داشته مبشد تا بدانیم که حتی اگر امکانی برای ابراز عقیده داشته باشیم تنها باید در میان مرزهایی تردد کنیم که برایمان مشخص شده است.
و البته این قصه همچنان سر دراز دارد!
اما مشکل اصلی تازه از جایی شروع می شود که دقت کنیم این زیست امنیتی و آمیخته به هراس تاثیراتی بلند مدت در ضمیر اجتماعی ایرانیان برجای گذشاته است. مشکل از جایی آغاز می شود که با نهادینه شدن این ترسها در جان ور روح بخشهای بزرگی از جامعه ، مامورین اطلاعاتی در قالب همسایگان و کسبه ی محل و رانندگان و ... بازتولید شده اند.
همیشه وهمی وجود دارد از اینکه فلان راننده تاکسی قابل اعتماد نیست. بهمان حرف را جلوی فلان استاد داشنگاه نباید گفت. فلان همکلاسی ما که به استخدام لهمان اداره دولتی درآمده از رهگذر آدم فروشی صاحب چنین جایگاهی شده است. این فضا هم واقعی است و هم خیر! واقعی است از این حیث که حکومت برای پیچیده کردن ضریب امنیتی خود هرگز به صرف نهادها و سازمانهای قانونی اکتفا نمی کند و به روشهای مختلف نیروهایی را از درون لایه های مختلف اجتماعی جذب می کند. با این وجود آنچه از نقطه نظر بار نمادین این فضا را سنگین و مرعوب کننده می کند حتی حضور فیزیکی و واقعی این مامورین یا فریب خوردگان نیست. بلکه مسئله بازتولید فضایی است که در ذهنمان ریشه دوانده است. این فضا به ساده ترین بیان ممکن فضایی برساخته شده از چیزی است که من نام آنرا " بی اعتمادی مزمن " می گذارم.
فضایی که باعث شده یک شهروند ایرانی حتی اگر خادم دولت و حکومت نباشد و نشود، ولی روابط اجتماعی خود را بر پایه ی نوعی نگاه پلیسی مستحکم کند. در روابط اجتماعی اغلب ایرانیان مشتاقانه و موشکافانه علاقمندند تا از گذشته ی دیگران مطلع شوند. بی پروا در مورد دیگران گفتگو می کنند و به عنوان یک سبک زندگی همدیگر را قضاوت می کنند.
در واقع هر ایرانی یک حاکم شرع یا یک بازجوی لایت است که حق طبیعی خود می داند تا به صرف دیدن نوع پوشش، نوع آرایش، نحوه راه رفتن، یا حتی حرکات صورت، شما را ارزیابی کند و نتیجه گیری انتزاعی خودش را در مورد شما کاملا معتبر بداند. آنقدر معتبر که مثلا به دیگران توصیه کند:
مراقب فلانی باشید! من خیلی به روابط و رفتارهای او دقت کرده ام. تمام دسوتان او سیگار می کشند و اغلب با صدای بلند در خیابان می خندند. من معتقدم آنها یک باند فساد دارند!!!
بله! این جمله ممکن برای یک مخاطب غیر ایرانی شگفت انگیز به نظر برسد . اما از قضا همین جمله پایه ی واقعی زندگی روزمره ی ما را بر اساس عقل سلیمی پلیسی شده برمیسازد.
همین منطق است که باعث می شود همیشه یک نفر در میان همسایگان باشد که با شنیدن صدای موسیقی و خنده ی دیگران ترغیب شود تا پلیس را در جریان قرار دهد. همین منطق است که باعث میشود آن همسایه بیماری اجتماعی و درونی شده ی خود را به عنوان یک ارزش یا هنجار اجتماعی بازتعریف کند و پلیس به سرکوب یک مراسم عروسی ترغیب کند.
همین فرهنگ مخاطره آمیز است که می تواند باعث می شود زندگی ایرانی پشت دربهای بسته رقم بخورد. همین فرهنگ است که باعث می شود که کسی مانند من گفتمان اصلا طلبی را در زندگی واقعی ایرانیان جز یک شعار درک نکنم. چرا که با وجود تلاش برای باز کردن تعدادی روزنامه و سازمان اجتماعی، ولی فعالیتهای مربوط به فردیت به پس پشت ذهنیت اجتماعی رانده می شود. در این زندگی زیر زمینی دیگر نه تنها چیزی در کنترل پلیس یا آن چشمهای کنجکاور نیست بلکه از فرط ژرف شدن در زیر زمین، دچار آفت می شود. کافی است نگاهی داشته باشیم به میزان تمایل به مصرف مواد مخدر در ایران. چطور؟
اینطور که با سرکوب شدن همزمان " میل " از سوی حکومت و حاکمان در سایه ( همسایه ها، مردم، ... ) سوژه فعالیتهای خود را عمیقا مخفی می کند و در خفا آنها را به طور افسار گسیخته بازتولید می کند. وقتی موسیقی به عنوان یک فعالیت ساده ی اجتماعی منع شود ، در زیر زمینها موسیقی با مواد مخدر صنعتی پیوند میخورد و از بهم پیوند می خورند.
شما در ایران همیشه چشم یا چشمهایی را در تعقیب خود خواهید داشت. تقریبا مثل اسطوره ی همه جا بودن خدا، این کنترل اجتماعی است که همه جا حی و حاضر است. هیچ تضمینی نیست که فرد یا افرادی به صرف نپسندیدن قیافه ی شما برایتان پاپوش درست نکنند. اینها برآیندهای بلند مدت همان رویکردهای عمیقا امنیتی حکومت است. حکومت به مرور در حال خصوصی کردن تمام اقتصاد نفتی ایران است. در حال واگذاری بزرگترین سرمایه های ملی به بورژواهایی است که هیچ پیشینه ی سیاسی و اجتماعی ای ندارند. در حال خصوصی کردن سوخت و تمام اقلام ضروری است. اما همزمان و البته خیلی آرام تر و بی سر و صداتر در حال خصوصی کردن کنترل اجتماعی است!
از نگهبانهای ساختمانها تا مدیران پاساژها همه و همه در حال طی کردن دوره های امنیت هستند. به زودی فلسفه رایج خواهد شد که به همه مردم کشور را خطاب می کند و به آنها خواهد گفت هر یک از شما وظیفه ی کنترل همدیگر را بر عهده دارید.
من اصلا تعجب نمی کنم! مید انید چرا؟! برای اینکه سالها قبل آیت الله خمینی وصیت کرده بود:
هر ایرانی باید یک سرباز گمنام اطلاعاتی باشد ...
حکومت این نصیحت را با جان و دل به گوش گرفته است.
هیچ
هر شب ساعت دو
که حجم تاریکی شب از تنهایی من افزون تر است
در بالکنی که رو به هیچ کجا پهن شده
خیره می مانم به سپور نارنجی پوش
وفیلتر نارنجی سیگار
که هر دو له شده اند
یکی به سر انگشتان من یکی از پی روزگار.
* این کلمات از طریق یک اس ام اس بدستم رسید.از فرستنده که سراينده کلمات نیز بود برای استفاده در وبلاگ اجازه گرفتم.خواست تا نامش را ننویسم.
اقتصاد تسامح!
((آنچه ما آن را مردم می خوانیم به واقع نه یک سوژه ی متحد بلکه، برعکس، در حکم نوعی نوسان دیالکتیکی میان دو قطب متضاد بود:از یک سو، مردم در مقابل یک کل، در مقام یک بدنه سیاسی یک پارچه ،و از سوی دیگر ،مردم در مقام یک زیر مجموعه ،در مقام کثرت از هم گسیخته ی بدن های مسکین و مطرود...))جورجیو آگامبن
مفروضات رابینسونی:
1-شاکله ای نوآئین از مساعی هماهنگ در جهت اینهمانی سود و برابری<همکاری استراتژیک مهندسی اقتصادی راست و آمال آرمانی چپ>=خط سومی انتزاعی از دولت حداقلی و دولت فراگیر اقتدارگرا
2-تاویل و در غایت استقرار سامانه ای از عدالت ،که صور کمی و جوهری کیفی عدل را یکجا در خود جای می دهد.
2:الف:شراکت مردم فارق از تمایزات طبقاتی در سود.
2:ب:تعلق سود کمتر به افراد یا اقشار پردرآمد و سود بیشتر به اقشار کم درآمد.
عملیات رابین هودی:
1-از بی نیازان درخواست می شود ،در صورت بی نیازی لطف کنند و فرم پر نکنند.<بنابراین با کمکهای بی چشم داشت صاحبان ثروت ،مردم به جهانی آباد و مهیای دوستی عامل و عمله نزدیک می گردند.>
2-الف:تاکید شفاهی و رسانه ای بر اشتباهات بعضی مسئولان که باعث شده تا عده معدودی سود بیشتر به جیب بزنند و عده بیشتری عایدی ناچیزی داشته باشند.
2-ب:تهدید آن عده مرکانتیلیست و بورژوای معدود ،به اینکه نامشان را فاش ،پولها را ضبط و به صاحبان اصلی مرجوع خواهد شد.
برای نصور
تو در زندانی و زندان پایان تو نیست.زندان مرز تو نیست حتی.زندان امتداد سوژه است.
ده روز صبر کردم و نتوانستم برایت چیزی ننویسم.اجازه بده از تو روایتی خودمانی داشته باشم!
همه جا تو را بعنوان وبلاگ نویس و ...معرفی میکنند.خوب شاید آنها تو را به همان الفبای سرخت می شناسند.اما من تو را به تاریخ می شناسم.به تاریخ کوچه های خاکی شهرمان و در امتداد شب زمزمه کردنهایت در روزهای نوجوانی.روزهای داغ شریعتی و هدایت.روزهای یاور همیشه مومن...
میشناسمت از آن روزها تا این روزها که وجه بارزت برای من نصوریست که کارگر دوشیفتی کارخانه است.نصوری که در کارخانه سوژه ماند و پس از رسیدن به خانه و گردگیری لباس کارش می نشست و نقد عقل محض کانت را می خواند.نصوری که از عرصه عصر جدید و پیچ و چرخ دنده و کارفرما بازمیگشت و باز از صلح و عشق می گفت.نصوری که از هستی به این گشادی کانت و کامو و کلوچه را بیش از هر چیزی دوست دارد.نصوری که من می شناسم نصوریست که پنج سال کار روزی دوازده ساعت در کارخانه نتوانست استحاله اش کند و خوشحالم که رفیق کارگرم را به وبلاگش میشناسند.به دغدغه های اجتماعی اش.نه دوستم زندان پایان تو و پایان سوژه نیست.برادر تو اینجایی درست کنار ما.تو با بهار خواهی آمد و اجازه نخواهی داد بغضم پیش چشم مادرت به اشک بدل شود.
معلم در پروسه صنعتی کردن آموزش و پرورش
" از مسئولیت ما در قبال جامعه سخن می گویند اما از این حق ما که توضیحات و اقداماتی را از جانب جامعه متوقع هستیم ، چیزی نمی گویند."
کارل مارکس:پوشه و خودکشی
بی تردید آنچه به چشم می آید تنها بعدی بیرونیست از رابطه ای رازورزانه ،که به کل نظام سرمایه سالار حاکم است.منتهی تنها با وصف بدون مماشات و دغل بازی همین صور ناخوشایند است که می توان به گند و کثافتی که در لایه لایه افراد و ارکان نظام ،انبانه شده است پی برد.
از خود بیگانگی بمثابه نتیجه بیگانگی با کار ،صرفاً مشمول حال پرولتاریا نمی شود.چه اینکه فربه تر شدن سرمایه داری و دستگاههای ایدئولوژیک بازتولید آن از سویی اصناف تازه تری را نیز مورد هجوم استثمار قرار می دهد و از سویی نیز به گسترش همقطاران پرولترها یاری میر ساند.
مارکس درباره توضیح این مطلب می نویسد:
"دستمزد ،مقدار پولی است که سرمایه دار به ازای زمان معینی کار یا میزان معینی کار :به آنان می پردازد{کارگرها}.در نتیجه سرمایه دار کار آنان را با پول می خرد و آنان در ازای پول ،کارشان را به او می فروشند.اما این یک تصور غلط است.چیزی که آنان واقعاً در ازای پول به سرمایه دار می فروشند ،توان کارشان است...توان کار ،دقیقاً همانند شکر یک کالا است.با این تفاوت که اولی با ساعت اندازه گیری می شود و دومی با ترازو."(مارکس:کارمزدی و سرمایه)
سرمایه داری با برآورد هزینه تولید ،مقدار دستمزدی را در اختیار مستخدمین خود اعم از معلمین قرار میدهد که بوسیله آن تنها قادر باشند وسایل معاش خود را برای زنده ماندن فراهم آورند.از این روست که به تنظیم و تثبیت قانونی حداقل دستمزد اقدام می نماید.بنابراین مدرسه یا دبیرستان و حتی دانشگاه برای معلم ،دبیر و استاد همانند معدن زغال سنگ یا خط تولید به محل کار برای دریافت دستمزد تقلیل پیدا می کند.روبنای ایدئولوژیکی حکومت نیز با تعیین سرفصلهای مشخص و تخطی ناپذیر از کلاسهای درس سوله های تولید سیمان ایدئولوژیکی را ایجاد می کند که بزودی دست اندکار استمرار نظام گردند.رابطه استاد و شاگرد به رابطه ای مکانیکی بدل می گردد که بروز خشونتهای فیزیکی و لفظی از عوارض آن بشمار می آید.از این روی خوش خدمتی معلم جهت دریافت ترفیع را می توان با وقوع همین امر در محیط کارخانه قیاس کرد.حضور در جشنهای حکومتی اگر چه از منظری روشنفکرانه قابل نقد و حتی تقبیح است اما خود محصول شرایط از خود بیگانه ایست که معلم در آن گرفتار آمده است.او بدین وسیله می تواند پلی ارتباطی با بخشهای کمپرادور نظام آموزش و پرورش در حلقه های تعاونی برقرار نمایدتا از قافله دزدان عقب نماند تا در شرایطی نزدیک به استاندارهای رایج ، شکم خانواده خود را سیر نماید.یا شاید هم حب تریاکی را جهت کاستن از آلام درونی خویش تجربه نماید.(اگر چه این نوع مسکن خود باری مضاعف بر سبد اقتصادی خانوده او خواهد بود.)
از قضا صاحبان ثروت و قدرت در دوران ما بخوبی دریافته اند که باید با عامل فرهنگی برخوردی درخور داشته باشند تا خللی در کارکرد بدون توقف سیستم بازتولید رخ ندهد.از این روست که در کنار ایجاد وابستگی های معیشتی مضاعف در غالب ادامه حیات قسطی ،کسانی را که از الگوی طبقاتی آنها عدول نمایند یا سعی در بروز خلاقیت در امر آموزش نمایند ،بسرعت حذف یا در رتبه های پست بوروکراتیک متوقف می نماید.کافیست به زندگی معلمانی که دارای پیوندهای اجدادی با روستا و زمین کشاورزی نیز نیستند یا در بورس بازیهای دلالانه مشارکت نمی کنند ،نگاهی بیندازیم.تا دریابیم که چگونه به همان شرافت پرولتری زندگی می کنند و چگونه زبان به نقد بی پروای ارتجاع و رانت می گشایند.نظام سعی وافری در راستای تعطیل کردن قوه تحلیل و ابداع در بین قشر فرهنگی بکار می اندازد تا از دانش آموزان چرخ دنده هایی برای استمرار چرخش چرخهای پولادین سرمایه بسازد.بخشی از فیلم دیوار ساخته آلن پارکر با کلام و موزیکی از پینک فلوید ،بوضوح نمایانگر پروسه صنعتی کردن آموزش و پروش است.بنابراین است که سیستم با توجه به پتانسیل انقلابی و آگاهی بخش معلمان ،در صدور حکم اعدام یا در نظر گرفتن زندانهای طولانی برای معلمهای ناهمساز با سیستم ابایی به خود راه نمی دهد.
*توضیح: در پست پیشین این وبلاگ به توصیفی کلی پیرامون شخصیت معلمان پرداختم که فروغ سمیع نیا طی اظهار نظری ذیل آن مطلب گفته بود:" بهتره ببینی که علت این رفتارهای معلم ها چی بوده و یا چی سر اموزش و پرورش اومده تو این سی سال..."بنابراین نقد فروغ را دستمایه ای کردم برای توصیفی کلی ،از آنچه بر سر معلمان آمده.
پرومته در زنجير پسامدرنيسم

كثافت ،اين گنديگي و تعفن انساني ،گنداب تمدن (به معنايي كاملاً واقعي) عناصر حيات او شمرده مي شوند.جهل و ناداني محض و غير طبيعي ،سرشت فاسد و بدنهاد ،عناصر او شده اند.هيچ كدام از حواس او نه تنها در شكل و شمايلي انساني بلكه حتي در هيئت غير انساني هم مجال بروز ندارند و بنابراين حتي به شكل حيواني هم يافت نمي شوند..."ماركس:دست نوشته هاي اقتصادي و فلسفي 1844
ابتدا باور نمي كردم.نه!نمي خواستم باور كنم.به خودم مي گفتم:شايد يه شانتاژه خبريه.ولي بعد كه بيشتر به اون چشمهاي سبز و خيره ،دقت كردم ،باخودم گفتم و مي گم:اين چشمها رو ببين!اين چشمها دروغ نمي گن حتي اگر واقعي نباشن!اين مسيريه كه داريم ميريم.
اين چشمها ،چشم نيستند ،چشم اندازند...
(اگر تمايل داريد تصاوير را در ادامه مطلب ببينيد!)
یکروز از پرولتر...
مقدمه:وقتي شرح يكروز زندگي پرولتر را مي خوانيد،براي آگاهي از باقي روزهايش حتي نيازي به حدس زدن هم نداريد.چه برسد به تحليل.كافيست آنرا مثل گردونه سامسارا به هر روز پرولتر تعميم دهيد.
تو خيابوناي شهر راه ميرم.يه لباس تنمه كه به وضوح نشون ميده از كجاي تاريخ ميام.روزاي اول احساس خوبي نداشتم كه با اونا برم بيرون.رنگ لباسم آبيه.شايد به اين خاطر كه تاريخ به كارفرمام بدرستي آموخته كه اين رنگ نشونه آرامشه و وقت خستگي باعث ميشه از كوره در نرم.يه وقتايي بود ،تو شهر قدم كه ميزدم به همه يه نيگاه از سر ترحم مينداختم.يه نگاه كه نگاه يه انتلكتوئل بود به جماعتي كه خرن.گاو نرن!!!اون وقتا نهايتن خيلي كه سرخوش بودم به مردم براي خنديدن نگاه ميكردم.دماغشون،سر طاسشون،...حالا اما انگار مردم به من به ديده ترحم نگاه مي كنن.
تو صف بربري كه نوبت بهم ميرسه و تقاضاي ده تا نون مي كنم.پيش مياد كه يه نفر اعتراض كنه.
-آقا چه خبرته!كم بگير بذار به باقي مردم هم برسه.
فقط نگاش ميكنم.حتماً تو دلش ميگه:اي كارد به اون شكمت بخوره عمله.نون واهه هوام داره.ميگه بيا تو.ميرم ده تا بر ميدارم.حجم نونها از نزديكي سينم تا حوالي چونم ميرسه.بيرون كه ميام فقط كارگراي افغاني هستن كه يه لبخندميزنن.به نشونه اينكه بي خيال،ماهم بيست تا ميگيريم.ميام سر كوچه نون ميذارم رو جعبه ميوه فروشي و يه نفسي چاق ميكنم.خودش ميگه چقدر؟(يعني چند كيلو سيب زميني).اين آخر راه نيست.تازه بايد برم برنج تايلندي هزار و پونصدي و كره گياهي صد گرمي هم بگيرم و برم تدارك يه استامبولي رو ببينم.البته اگه اون روز مقاومت كرده باشم!!!چون استامبولي يعني اينكه موفق شدم از تن آقا خرسه به اندازه پنج هزار تومن مو بكنم!با اين مواد تهيه شده بايد ده نفر بدون نق و نوق سير بشن.ميفهمي كلمه سير براي كارگر روزمزدي كه از هشت صبح تا دو بهد ظهر بيل زده يعني چي؟يعني ايدئاليسم.يعني جامعه باز!يعني زنده باد مخالف من،زكي سه!
تو مسير همه نگام ميكنن و من مثل ديوونه ها هر روز موقع خريد وسائل ناهار در حال خنديدنم.دلم خوشه به لحظه اي كه در قابلمه رو برميداري و بخار غذا ميزنه بيرون.ميدوني اين برا آدمايي كه صدها كيلومتر از خونه و غذا فاصله دارن يعني چي؟يعني شهود.ميدوني فاصله نون وايي تا ميز ناهار اسمش چيه؟سلوك.