تو در زندانی و زندان پایان تو نیست.زندان مرز تو نیست حتی.زندان امتداد سوژه است.

ده روز صبر کردم و نتوانستم برایت چیزی ننویسم.اجازه بده از تو روایتی خودمانی داشته باشم!

همه جا تو را بعنوان وبلاگ نویس و ...معرفی میکنند.خوب شاید آنها تو را به همان الفبای سرخت می شناسند.اما من تو را به تاریخ می شناسم.به تاریخ کوچه های خاکی شهرمان و در امتداد شب زمزمه کردنهایت در روزهای نوجوانی.روزهای داغ شریعتی و هدایت.روزهای یاور همیشه مومن...

 میشناسمت از آن روزها تا این روزها که وجه بارزت برای من نصوریست که کارگر دوشیفتی کارخانه است.نصوری که در کارخانه سوژه ماند و پس از رسیدن به خانه و گردگیری لباس کارش می نشست و نقد عقل محض کانت را می خواند.نصوری که از عرصه عصر جدید و پیچ و چرخ دنده و کارفرما بازمیگشت و باز از صلح و عشق می گفت.نصوری که از هستی به این گشادی کانت و کامو و کلوچه را بیش از هر چیزی دوست دارد.نصوری که من می شناسم نصوریست که پنج سال کار روزی دوازده ساعت در کارخانه نتوانست استحاله اش کند و خوشحالم که رفیق کارگرم را به وبلاگش میشناسند.به دغدغه های اجتماعی اش.نه دوستم زندان پایان تو و پایان سوژه نیست.برادر تو اینجایی درست کنار ما.تو با بهار خواهی آمد و اجازه نخواهی داد بغضم پیش چشم مادرت به اشک بدل شود.