انسانها همانگونه که در مورد تولد خویش تابع تصمیم افرادی غیر از خودند،به محض ولادت نیز ویژگیهایی چون ملیت،زبان،مذهب بصورت جبری به آنان تحمیل می گردد.آنها حتی در اکثر موارد و به جهت شرایط اقتصادی خود قادر به ترک سرزمینی نیستند که در آن متولد شده اند و اکنون آنرا مناسب ادامه زندگی تشخیص نمی دهند.بنابراین فردی ممکن است با وجود حصول چنین درکی و صرفاً به جهت عدم توانایی مالی تا پایان عمر خود مجبور به ادامه زندگی در آن دیار باشد.با این حال بسیاری از این مسایل ذاتی فرد نیستند و وی در برهه های مختلف حیات خود و به فراخور معرفتی که حاصل می کند قادر به تغییر آنها خواهد بود.چنانچه زبان امریست اکتسابی که از رهگذر آموختن بسهولت قابل تغییر است.برای تغییر ملیت یا تغییر مذهب نیز اگر چه محدودیتهایی از سوی نظامهای حقوقی و عقیدتی اعمال شده باشد اما بهر حال قابل جابجایی و عدولند.
اما برخی اوصاف ذاتی انسان مانند نژاد و جنسیت با شدت بسیار بیشتری از خود قابلیت تغییر نشان می دهند.(ناگفته نماند که در طول تاریخ و از همان آغاز کار فلسفی کوششهای نظری بسیاری در راستای اصلاح نژادی بشر صورت گرفته و در مورد تغییر جنسیت که امروزه به کرات مواردی از اعمال جراحی برای گذر از جنسی به جنس دیگر صورت می گیرد.از جایی که این گفتار پیش فرضی به جز روانشناسی و فیزیولوژی اتخاذ کرده است با توجه به محدودیت مجال از توضیح جز در می گذرد.)شرایط حاکم بر یک اقلیم فرهنگی بعضاً چنان عملکردی دارند که در مورد دو مولفه فوق نیز بمثابه امری عرضی برخورد می کنند.مانند اینکه با ترسیم فرمولی زیست شناختی ،و فرض یک سیکل تکاملی افراد متعلق به یک نژاد یا یک جنس را ناقص الکمال معرفی می کنند و خود را در موضعی برتر می نشانند.ویا اینکه جهت اجتناب از رویارویی با مسلمات بدیهی دست به ایجاد دستگاههای اسکولاستیکی برای توجیه نظام تبعیض می زنند.بدون اما و اگر هر نژاد یا هر جنس پیش از انتصاب به هر جهان بینی بخصوصی ،بعنوان انسان مورد شناسایی است.یعنی اگر بفرض مسلم تغییرات اقلیمی و اختلاطهای ژنتیکی نیز در تفاوت نژادها موثر باشد اما ابداً دلیلی بر خروج نژادی از دایره انسان بودن نخواهد بود.و فراتر از این دلیلی بر سروری نژادی بر نژادی دیگر نخواهدبود.
در مورد جنسیت نیز هیچ یک از دو جنس موجود بین نوع انسان ،در آنچه که هست دخل و تصرفی نداشته است و نه تنها این تفاوت فیزیکی کمترین جایی برای کوچکترین تردید در برخورداری هر دو جنس از حقوق بدیهی انسانی باقی نمی گذارد بلکه خط بطلانی نیزبر واقیعیت موجود می کشد.یعنی با وجودیکه در سرزمینی برای مردان موقعیت فرادست همچون واقعیت در جریان باشد اما لزوماً این واقعیت مقرون به حقیقت نیست.در واقع مردان به جهت موقعیت فرادستی که در طول تاریخ بدست آورده اند بگونه ای نظام مند رژیمهایی از حقیقت آنگونه که وضعیت و جایگاهشان را تثبیت سازد تولید کرده اند.و طبیعی است که بروز نظام طولی در روابط قدرت چنان بی رحم باشد که هر چه بیشتر بسمت سطحی از نخبه گرایی افراطی پیش رود،مردی از مردان یا در حالت خوش بینانه مجموعه ای از مردان را به مقام سلطه بر تمام رعیت دون تر از خود سوق دهد.در این نظام طولی طبیعیست که صوری ترین مصادیق تفاوت(جنسی) زنان را در پائین رتبه ترین جایگاه انسانی قرار دهد.در نظام نخبه گرای طولی کمترین تفاوت ماهوی بین زنانی که همسران و نزدیکان طبقه فرادست هستند و زنانی که همسران طبقه فرودست هستند به چشم نمی خورد.مگر آنکه زنان طبقه فرادست به علت تجمیع ارزش افزوده ثروت در انحصار همسران خود از تصنعات و زیور آلات بیشتر و گرانبهاتری برخوردارند.به کلام ساده در این سیستمها زن به یک کالا تقلیل می یابد.
همانطور که پیش از این اشاره شد،فرادست بصورت دائم در حال نظریه پردازی در جهت تثبیت موقعیت خود بوده است.از آنجا که کلیه لوازم مادی و معنوی نیز برای ضربه ناپذیر شدن این روایات در انحصار بخشی اندک بوده است اساساً یا مجالی برای بروز تفکر مخالف باقی نمی مانده است و یا تفکر آنتی تز به جهت مهیا نبودن کلیت بستر برای رشد و گسترش در حد آذرخشی استثنایی درجا می زده است.وگرنه در اغلب دوره های تاریخی این نظامها، زنانی علیه وضع موجود عرض اندام کرده اند منتهی بدلیل سنگین بودن وزن منطق روابط به نفع فرادست از آنها جز تمثیلی اساطیری بر جای نمانده است.طبقه مسلط بویژه با تجهیز به نظام فکری کاسمولوژیک(جهان بینی خیمه ای یا کیهانی)که بمثابه دایره ای تخطی ناپذیر ارائه می کرده است ،تبعیض را در ساحت آگاهی متافیزیکی افراد نیز نهادینه می کرده.از سویی چیدمان این نظام زمینی بر اساس مثال مینوی و بنابراین خیر تفسیر می گشته است و از سویی تلاش در جهت بدعت توامان عدول از قوانین اجتماعی و آسمانی تلقی می گشته است.بنابراین چون اراده کیهان بر ان قرار گرفته که جنسی دون جنس دیگر باشد،هر گونه تلاش نظری و عملی در راستای نقض قانون ازلی مستوجب عذاب الهی بدست نایب زمینی می گشته است.با رجوعی به زایش فرهنگ اساطیری و ابتدایی ترین انواع فلسفیدن در بین اقوام انسانی مشخص می گردد که پیش از آنکه خدایان داده پرداز دستگاههای حکومتی انسانها باشند اساساً خود خدایان بمثابه پاسخی اولیه به از اذهان آدمیان بسوی آسمان پرداده شدند.آنگاه که دلیلی علمی برای علل حوادث طبیعی یافت نمی شد ذهن انسان در نخستین دبستانهای معرفت علت را جایی فراتر از زمین می جست و آنگاه که مجموعه ای از علل یافت شده به تعارض باهم بر می خواستند،علت العللی جهت سلطه پارادیم قالب زائیده می گشت.عللی که همگی دارای مشخصه های انسانی بودند.در تمام طول تاریخ، ادیان و شیوه های دین ورزی و نیز اجتماعات و شیوه های جامعه داری رشد کرده اند و روابط انسان و سنتهای ذهنی چنان در هم تنیده شده است که باز گشایی آنها از هم بدشواری امکانپذیر است.
به گمان من صور عینی ای که بر آگاهی انسان اثر گذاشته،در مسیر بازگشت از مجرای آگاهی انسان چنان تغییری کرده است که دیگر باعث اینهمانی عین و ذهن گشته است.از اینروست که وضعیت زنان بعنوان طبقه فرودست و دم دست ترین مورد تبعیض بدین حد بدارازا کشیده است.چرا که همواره نظام معرفتی و مجموعه مصادیق عینی در اتحاد با هم چنین جایگاه واقعاً موجودی را عین حقیقت نیز نشان داده اند.
اما به استناد تاریخ ،همیشه برای ظهور فکر نو و نقیض رژیمهای حقیقت به زمان نیاز است.بسیاری از این افکار اگر چه بیش از سده ای نیز نپائیده اند اما تاثیراتی بر تمام ساحت اندیشه دوران نهاده اند و حتی از حدود و ثغور مرزها نیز در گذشته اند.رنسانس محصول سده ها انتظار و در حاشیه اندیشیدن بود.و از همین دست بود عصر زرین فرهنگ ایرانیان در سده های سوم و چهارم که اگر چه بیش از دو قرن از دوام آن نگذشت اما بر تمام ساحت تفکر پرتوی نو افکند(.زنان به وسعت تمام تاریخ، تبعیض را زیسته اند).تمدن بشری در مسیر رشد خود به نقطه ای رسیده است که سعی بیشترش در راستای کالا کردن زنان به آگاهی و عمل بیشتر زنان برای نقض آن منتهی می شود.جامعه مدنی نوین بر خلاف جامعه اهل تفکر آتن از راه دادن زنان در حوزه رای و مشورت ناگزیر است _اگر چه امروزه جامعه مدنی و دموکراسی برای برخی دولتها بعنوان ابزاری برای کسب وجهه بین المللی مطرح باشد_و این فرصتی است که در ادوار تاریخ زنان از آن محروم بوده اند.در واقع حتی با داشتن نگرش بدبینانه به ماهیت نظامهای سیاسی مدرن، ذیل اینکه آنها با علم بر ناآگاهی جمعی زنان از آنها در جهت منافع خود استفاده ابزاری می کنند،اما با این وجود فرصتی نیز برای رشد رژیم معرفتی و آگاهی جمعی زنان تولید می گردد.به این معنا که در طی دهه های گذشته با شکستن تابوی عمل اجتماعی زنان ،مهمترین گام در جهت ساخت و ساز دستگاه معرفتی جدید پدید آمده است.اینکه زنان در طول تاریخ به تجارب بی مانندی دست یافته اند غلو نیست.کافیست به مطالبات حقوقی آنها دقت شود تا دریابیم که آنها با وجود صدها سال سکوت به جای کوشش در جهت انتقام تاریخی،از بنیاد به جوهر انسانی انسانها پایبندند و جنبشهای خود را به ایده برابری آراسته اند.ایده ای که شاید یگانه ایده ای باشد که شایسته ارتقا به حقیقت موجود باشد.چرا که در غیر اینصورت بدیل اندیشه تبعیض،تبعیض خواهد بود و این یعنی مهر تائید زدن بر تفاوتهای ذاتی بین دو جنس و دور افتادن از انسانی کردن جهان.رویکرد برابری خواهانه زنان می تواند برای یکبار هم شده تاریخ را به سمت عادی شدن سوق دهد.اکنون زمان آن رسیده تا زنان و نیز مردانی که به واقعیت تاریخ تبعیض اعتقاد دارند تناسبی انداموار بین دانستن و انجام دادن پدید آورند.
نسبت زن ایرانی و آزادی(2)  
وضعیت و موقعیت زنان در ایران بعنوان فرودست در کلیت خود جدای از تاریخ زنان سراسر گیتی نیست.اگر چه همان شرایط اقلیمی و طبیعی که در بخش اول ذکر گردید تفاوتهایی را بین سرگذشت این زنان و سایر واحدهای سیاسی و سرزمینی ایجاد کرده باشد.با این وجود آن میزان از تفاوت که تعریف طبقات را در سرزمینهای مختلف دشوار می سازد در مورد زنان موجود نیست.به این دلیل که زنان،اغلب مانند اقلیتهای قومی یا نژادی یا فکری یا حتی طبقات کارگر و رعیت بصورت مستقل، از نقطه نظر میزان آسیب و استثمار مورد ارزیابی و تفکیک قرار نگرفته اند.و تنها زمانی به آنها پرداخته شده که ذیل یکی از این خرده نظامها واقع شده باشند.این هم بیشتر از رهگذر بدیهی شدن عمیق این فکر بوده است که زنان فاقد حقوق برابرند.بالطبع این فکر مولد فکر دیگری نیز خواهد بود که زنان را در کالبد قشری که بصورت مستقیم در معرض استثمارند مورد شناسایی قرار نمی دهد.در حالیکه بردن مساله زنان به زیر مجموعه هر یک از گروههای مورد ستم، اعم از گروههای کاری یا اقلیتهای دیگر نه تنها تبیین ستمدیدگی شان را تابعی از ستم بر کل مجموعه نمی سازد بلکه ستمی ذو وجهین را نمایان می کند.چنانچه پیش از این آمد آنان در روابط طولی قدرت مانند همسرانشان، رعیت بی چون و چرای راس هرم قدرت به شمار می روند ،اما همزمان سایه سنگین رئیس منزل (مردخانه)را نیز بر سر خود احساس می کنند.بنوعی عدم تبعیت زن از فرامین رئیس منزل می توانسته سنگ بنای تزلزل در تمامیت نظام طولی را به جا نهد.پس در معادله ای نه چندان دشوار زنان زیر دست ترین فرمانبرداران بودند که می توان از آنان تحت عنوان رعیت محض نام برد.رعیتی که در تنگ ترین دایره مجموعه بسته جهان بینی خیمه ای گرفتار آمد.دایره ای چنان تنگ که صرف استناد به مقاطع سخت کوتاه قدرت گرفتن آنها در خاندانهای میراثی ایرانی دال بر تغییر بافت کلیت تاریخی جایگاه آنان نیست.(اگر چه همچنان اهمیت بررسی موقع زنان ایرانی در خاندانهای باستانی ایران حائز اهمیت است.از همین گونه است بررسی نقش غیر علنی زنان دربار در ایران پس از اسلام در تصمیم گیرهای پادشاهان.اگر به افراط متهم نگرم حتی معتقدم نگرش واقع گرا ما را از یکسره منفی دیدن نقش زنان در توطئه چینی و دسیسه گری منع میدارد.به ظن من محدودیت امکانات و لوازم مانور سیاسی در حرمسراهای شاهی و سنت حاکم بر ذهن زنان حرمسرا از بنیاد قابلیت و توانایی طرح روشمند فکر را از آنان سلب می کرده است.زنان دربار و حرمسرای شاهان بر اساس لوازم موجود خود تصمیاتی را اخذ می کردند که حتی در آثار روشنفکران معاصر بعنوان گناهان نابخشودنی یا دسایسی مضر یاد شده است.تحلیلگران تاریخ ایران حتی در نگاه به گذشته ای که اتفاق افتاده ،نگاه ارزشی دارند و لابلای تحقیقات خود ای کاش و وااسفا می گویند جای آنکه چرا و چگونه بگویند!)
با توجه به آنچه در پایان قسمت نخست آمد باید بگوئیم که شرایط حاکم بر نظام بین الملل حکومتها را در ایران نیز ملزم می سازد تا جهت کسب دیسیپلین، سطحی (اگر چه حداقلی)از نمایش دموکراتیک را مجاز اعلام نمایند.این رویکرد دولتها در ایران اگر چه جز در ظاهر، تحسین هیچ مخاطب آگاهی را بر نمی انگیزد اما نشان می دهد که هزاران سال سنت متافیزیکی در شرایط کنونی جهان از بروز منافذی کوچک برای عمل جدید جا باز کرده است.از سده ای پیش به این سو،زنان ایرانی با بهره از فضای کاملاً تازه حاکم بر کشور طلسم اسطوره ای بستو نشینی را شکستند ،اگر چه در آغاز بعنوان حامیان سنت وارد عرصه اجتماعی شدند.همین ورود بسرعت کار را به جایی رساند که متشرعین نیز قادر به انکار اهمیت حضور آنها نبودند وحتی مهر تائیدی نیز بر آن زدند.پروسه ای که تا کنون در استمرار است و ابعادی جدی و عینی به خود گرفته است.ابعادی که باعث می شود تا فرادست باردیگر احساس تضعیف موقعیت کند و با بسیج مادی و معنوی امکانت خویش سعی در محاق بردن دوباره زنان نماید.
رابطه آرمان و واقعیت(3)
طبیعت مانوی ایرانیان از این قرار است که تک ساحتی بمانند و امور عالم را یا بر مدار خیر بینند یا بر سیاق شر. بر همین روال آنگاه که بین اهل اندیشه صحبت از ارجحیت عمل یا نظر آمده است، جمع این دو را جمع نقیضین برشمرده اند.در ساحت نظر آنقدر پای در گل حاشیه خوانی و ایراد هرمنوتیکی به متون مانده ایم وطرح مسائل واقعی را فعل سخیف شمرده ایم که از این رهگذر کسی جز ورثه قدرت بهره نبرده است.یا عمل را به انقلاب فرو کاسته ایم و عمل سیاسی را خارج از تئوری «انقلاب در انقلاب» به عافیت نشینی تعبیر کرده ایم.
در مورد جنبش زنان ایران اگر فقط به شق نخست اکتفا گردد و صرفاً رویکردی نخبه گرا و آکادمیک را در گسست از شرایط عینی جامعه طلب نمائیم حاصلی جز فروغلطیدن در مباحثات شخصی نخواهیم داشت.در صورت انقطاع از اندیشیدن و دیگر اندیشدن و تقلیل عمل به کاری بی پشتوانه نیز به اندک زمانی از جنبش تنها در قالب خاطره ای که رفت یاد خواهیم کرد.میراث غرب نیز جز از مجرای برقراری ارتباط منطقی با سنت خود و سعی در عدم تکرار اشتباهات گذشته جلوه گر نیست.در حوزه نظر اگر میراث موجود غرب بعنوان روش و نه مدلی برای تقلید محض پیش روی ما مفتوح است،مجموعه سنت خود نیز بعنوان واقعیتی غیر قابل انکار موجود است.
اهم این گفتار ناظر بر این مسئله است که تحقق بلند مدت مطالبات جنبش زنان برای برابری و آزادی،در گرو صبر و عدم خستگی است.به نظر من(که یحتمل به نظر برخی غلوی بزرگ خواهد آمد)اساساً موقعیت امروزین زنان ایرانی در نسبت با گذشته و آینده،عین موقعیت آزادیست.حرکت تکاملی آگاهی زنان در نقطه ای تعیین کننده قرار دارد که آنها را در قیاس با همرزمان کنونی شان در دنیا صاحب برجستگی معتبری کرده است.از آنجا که مبنای کلی این سه بخش، از مطالعه موردی عاری و رویه ای نظری را پیشه ساخته است،و در گفتار نخست جنسیت ذیل مفهوم بدیهی انسان تلقی گردید،زنان ایران امروز را به حیث شیوه برخورد با هستی،در نسبتی تام با آزادی قرار می دهیم.آنچه امروز ما را به چنین داعیه ای وامیدارد نه آنست که آزادی را در حق زنان جامعه ایران واقعیتی موجود بدانیم،که آنست که زنان ایرانی با وجودیکه در دوران جدید نیز نگرش فرودستانه را به ارث برده اند و در بطن معرفت طولی زاده شده اند اما برای آزادی تلاش پیگیر دارند.در این برهه تاریخی زنان غربی به هستی چنان هدایت می شوند که آزادی را نیز به ارث می برند و زنان خاورمیانه توان تحرک در برابر ارثیه نابرابری را در خود نمی یابند.و همین موقعیت ویژه زنان ایران است که می تواند موجب پویایی ماندگار و بلند مدت گردد.
درک این موقعیت حتی اگر انتزاع محض و بمثابه آرمانی تحقق نیافته هم در نظر گرفته شود،در صورتی که به سنگ محک دستاوردهای همین سالهای اخیر در عرصه عمل اجتماعی بخورد به تحرک بیشتر جنبش منجر می شود.زمانی حضور خارج از خانه آرزویی دور محسوب می شد چه رسد به اخذ حق رای.اکنون که زنان جنبش مدرن برابری طلبی را با هدف قانونی کردن خواست خود پی می گیرند آب در هاون نخواهد بود اگر خود را حاملان معرفتی نوین در خرد ایرانیان قلمداد کنند.آرمانخواهی زمانی مذموم است که طاقت از کف رود و مقدمه ای از طرحی بلند مدت به بار ننشسته نتیجه نهایی را طلب کنیم.بهمان نسبت که پراگماتیسم را به مصلح گرایی استحاله کنیم و تصمیم گیری بر اساس واقعیات را به همراهی با وضع موجود تنزل دهیم.تقلیل مفاهیم اتفاقیست که همواره در گفتمانهای فکری ما روی داده است ونتیجه ای جز سیر بر مدار انحراف در بر نداشته است.زمانی روی مترقی سکه خود را نشان می دهد که معتقدین به جنبش زنان در سطوح نخبه و عامل اجتماعی بر سر مفاهیم مشترک به وحدت رویه برسند و استقلال کاذب را با به استقلال رسیدن کل تاریخ فرودستان معامله نکنند.

منبع:http://www.hoshdar.net/dakheli/articles_detail_dakheli.php?aid=40

http://www.hoshdar.net/